سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوری - فریازان
 
قالب وبلاگ
نویسندگان

راز خلقت موریانه    "

 

مطالعه در کشورعجیب، منظم و دو سه میلیونی موریانه ها، همچنین بررسی ارتباط دائم آنها با یکدیگر، بیانگر این حقیقت است که موریانه ها هم حرف می زنند و هم زبان مخصوص به خود دارند    .    

     لانه موریانه ها که نیمی از آن در زیرزمین و نیمی از آن روی زمین است، مخروطی شکل و با ارتفاع شش الی هشت متر از دور دیده می شود. در هر یک از این لانه ها یک ملکه وجود دارد که حدود ده تا پانزده سال عمر می کند و هر سال تعداد فرزندان وی زیاد می شود. چرا که ملکه هر دو ثانیه یک تخم می گذارد    .

ساختمان خانه موریانه ها از دارای چندین طبقه است که در ورودی آن، برخلاف ساختمان های بشری، در بالای عمارت قرار دارد. طبقات و ساختمان خانه موریانه ها به شرح زیر است    :

 طبقه دوم: خوابگاه تابستانی کارگران    .

 طبقه سوم: اطاق نهار خوری تابستانی    .

 طبقه چهارم: انبار آذوقه    .

 طبقه پنجم: سرباز خانه    .

 طبقه ششم: مقر تابستانی ملکه    .

 طبقه هفتم: انبار تره بار  .

 طبقه هشتم: آغل حیوانات شیرده . (موریانه ها شته درختان را اسیر کرده، به لانه خود برده،از آنها مراقبت می کنند و از شیره و عصاره ای که این شته ها می سازند، استفاده می کنند.)

 طبقه نهم: اطاق بچه ها.

 طبقه دهم: اطاق بازی.

 طبقه یازدهم: بیمارستان و تأسیسات پزشکی.

 طبقه دوازدهم: خوابگاه زمستانی کارگران و گورستان.

 طبقه سیزدهم: مقر زمستانی ملکه.

 اگر این کشور عجیب دو سه میلیونی را خطری تهدید کند، بلافاصله همه موریانه ها به وسیله ماموران انتظامات یا فرد مطلع با خبر شده وآماده مقابله با خطر می گردند.

  تعویض موریانه نگهبان و احوالپرسی آنان

 سربازان نگهبان در ورودی به لانه، به پاسداری مشغول اند و لحظه ای غفلت نمی کنند. این سربازان ریز به محض احساس خطر، دیگران را خبر می کنند. نگهبانان درفواصل معین و دقیق عوض می شوند، از اینجا می توان استنباط نمود که موریانه دارای قادربه تشخیص وقت است. همچنین از نزاکت و ادب نیز بی بهره نیستند، هنگامی که همدیگر را ملاقات می کنند، به هم نزدیک شده و بینی به همدیگر می مالند. مثل اینکه می خواهند یکدیگر را بشناسند یا سلام و احوالپرسی کنند. پس ازآن خداحافظی کرده و به راه خود ادامه می دهند.

 اعلام خطر موریانه ها

 موریانه ها برای اینکه خطر را به سایرین اطلاع دهند، سرشان را به دیواره چوبی لانه خود میکوبند، در نتیجه ارتعاشی در داخل محفظه خالی درخت ایجاد شده و سایر موریانه ها آگاه می گردند. دارکوب ها وقتی می خواهند به طعام لذیذی از موریانه دست یابند، چند بار به درخت پوسیده ای نوک می زنند، ضربه های وارده در داخل حفرات و لانه موریانه ها ارتعاشاتی شبیه به آنچه گفته شد، به وجود می آورد و موریانه ها به خیال اینکه خطری آنها را تهدید می کند، از یک سمت لانه راه فرار اختیار می کنند. اما دارکوب با زبان باریک و چسبناک خود راه را بر آنها می بندد و دام چرب و نرمی برایشان می گستراند.

گفتگو با گرسنه ها

 موریانه ها مانند مورچه ها در تمام امور با هم همکاری می کنند. این همکاری دلالت بر ارتباط مستقیم و دقیق همه آنها با یکدیگر دارد. به عنوان مثال در جامعه موریانه ها گرسنه وجود ندارد. یعنی گرسنه با سیر تماس می گیرد و احتیاج خود را با او در میان می گذارد. خمیری که موریانه های مأمور تهیه غذا از چوب می سازند، پیش از آن که کاملاً هضم شود، از ده معده مختلف عبور می کند. تقسیم آن بنا بر قاعده بسیار صحیحی انجام می گیرد. هر قدر موریانه ای گرسنه تر باشد، از محتوای" معده اجتماع" خود کمتر به دیگران می دهد و در عوض ازعابرین، بیشتر خوراک هضم شده می گیرد. اگر موریانه ای که بسیار گرسنه است، با موریانه ای که گرسنه تر از خود او است برخورد نماید، بدون تأمل، قسمتی از غذای کمی که در معده دارد را به او می دهد. بدین طریق شرایط تغذیه در تمام کشور موریانه ها یکسان است. در جوار موریانه های سیر موریانه گرسنه ای وجود ندارد. در کشور آنها فقیر و ثروتمند نیست. آنها با این روش بسیار هوشمندانه و ساده، جامعه کاملی را بنا نهاده اند . به علاوه بد نیست بدانیم که تشکیلات جامعه مورچه ها و زنبورها هم همینطور است.

 

 


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:46 عصر ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

مجله آمریکایی «نیوزویک» در شماره جدید خود مطلبی را به پزشک متخصص مغز و اعصاب اختصاص داده است که به گفته خودش، هفت روز «زندگی‌ای با هوش غیرانسان» را تجربه کرده است، تجربه ای که وی آن را حسی شیرین و «آن جهانی» می داند. وی از دنیایی سخن می گوید که اتحاد اساس آن است و آن قدر زیباست که «پنج ثانیه اش ارزش عمری انتظار را دارد.» دکتر «ایبِن الکساندر» که تجربه خود از مرگ و نیستی را در مطلب ویژه مجله «نیوزویک» به رشته تحریر در آورده، می‌نویسد: به عنوان یک جراح مغز هیچگاه به پدیده تجربه‌های جهان پس از مرگ و چنین مقولاتی باور نداشتم. پدرم هم مانند خود من جراح مغز و اعصاب بود و من نیز به تبعیت از او راه خود را در دنیای علم پی گرفتم و جراح مغز شدم و در دانشگاه های زیادی از جمله «دانشگاه هاروارد» به تدریس این شاخه از علم پزشکی پرداختم. بنابراین، ‌کاملاً می دانم در مغز آدم‌هایی که ادعا می کنند آن جهان را تجربه کرده‌اند چه می‌گذرد. مغز آدمی از مکانیسم اعجاب آور و در عین حال فوق العاده ظریفی برخوردار است، کافیست اندکی از اکسیژن دریافتی مغز بکاهید تا واکنش نشان دهد. با چنین اوصافی، برایم جای تعجب چندانی نداشت که آدم‌هایی را ببینم که بعد از گذران دوره درمانی پس از آسیب‌های جدی و بازیابی هوشیاری خود، از تجربه‌های شگفتشان افسانه‌سرایی‌ها کنند. اما هرچه می‌گفتند هرگز بدان معنا نبود که چنین بیمارانی در دنیای واقعی به جایی سفر کرده باشند. مورد من نیز از دو جهت با تجربه همه این بیماران متفاوت بود؛ اول اینکه بخش کورتکس مغز من به طور کامل از کار افتاده بود و دوم اینکه در تمام مدت اغما نشانه‌های حیاتی من تحت نظارت دقیق پزشکان قرار داشت و پیوسته ثبت می‌شد. این را هم بگویم که پیش از این‌ها، تعریفی که از خودم داشتم یک مسیحی معتقد بود که چندان هم عامل به فرائض دینی نیست. با این وجود از کسانی که علاقه‌مند بودند عیسی مسیح را موجودی فراتر از یک آدم خوب معمولی به حساب آورند هم کینه‌ای به دل نداشتم. حرف آنهایی را می‌فهمیدم که دوست داشتند باور کنند که بالاخره یک جایی در این دنیا خدایی هم هست و در دلم بهشان غبطه می‌خوردم که این ایمان بدون شبهه چه آرامشی را برایشان به ارمغان آورده. با این همه، به عنوان یک دانشمند می‌دانستم که خودم نباید چنین باورهایی داشته باشم. اوضاع بدین منوال بود تا اینکه سال 2008 رسید و در حالی که بخش «نئوکورتکس» مغزم از کار افتاده بود، هفت روزی را در حالت اغما به سر بردم. در غیبت یک نئوکورتکس فعال، چیزی را تجربه کردم که موجب شد باور کنم که برای وجود هوشیاری پس از مرگ هم دلیل علمی وجود دارد. همینجا بگویم چون می‌دانم شکاکیون چه نظری راجع به چنین حرف‌هایی دارند، داستانم را با منطق و زبان علمی «یک دانشمند» بازگو خواهم کرد، یعنی همان چیزی که هستم. اوایل صبح خیلی زود، حدود چهار سال پیش با یک سردرد شدید از خواب بیدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، کورتکس مغزم کاملا از کار افتاد. کورتکس بخشی است که کنترل اندیشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمایز ما از دیگر جانداران است. پزشکان بیمارستان عمومی «لینچبرگ» در ایالت ویرجینیا، که دست برقضا خودم هم آنجا به عنوان جراح مغز و اعصاب کار می‌کردم، به این نتیجه رسیدند که دچار نوعی مننژیت نادر شده‌ام که بیشتر در نوزادان دیده می‌شود. باکتری «ای کولی» افتاده بود به جان مایع مغزی نخاعم و ذره ذره مغزم را می‌خورد. آن روز صبح، وقتی به اتاق اورژانس رفتم، اوضاعم آنقدر بد بود که امید چندانی به بهبود و ادامه زندگیم در قالب چیزی فراتر از یک گیاه وجود نداشت. مدتی زیادی نگذشت که همان روزنه امید هم از دست رفت. هفت روز در اغمای کامل بودم، بدنم به هیچ محرکی پاسخ نمی داد و فعالیت‌های عالی مغزم کلاً مختل شده بود. در چنین شرایطی هیچ توجیه علمی‌ای برای این حقیقت وجود ندارد که در حالی که بدنم در اغما کامل به سر می‌برد، ذهنم، هوشیاریم، خود خویشتنم، حی و حاضر بود. نورون‌های کورتکس مغزم به واسطه حمله باکتریایی فلج شده بودند، اما نوعی هوشیاری و معرفت ورای ظرفیت‌های مغزی مرا به بُعد دیگری از این کائنات برد، بُعدی که حتی خوابش را هم هرگز ندیده بودم و هیچگاه در زمره باورمندانش نیز قرار نداشتم. باری، ماه‌ها سپری شد تا بتوانم برای خودم هضم کنم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هرگونه هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن موقع تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه پذیر نبود: اول، یک جایی در میان ابرها بودم. ابرهایی بزرگ و پُف کرده به رنگ صورتی و سفید که در مقابل آسمان «آبی تیره» تضاد مشهودی ساخته بود. بالاتر از ابرها -بی نهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا می‌گذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمی‌دانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژه مناسب می‌گشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از این دو حق مطلب را درباره این موجودات اثیری ادا نمی‌کند که اساساً از هر آنچه در این کره خاکی می‌شناسم تفاوت داشتند، چیزهایی بودند پیشرفته‌تر و متعالی‌تر. در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار که نمی‌شد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر، مثل طرح های درهم تنیده فرش های ایرانی...یا نقوش بال یک پروانه. اما از این همه شگفت‌آورتر، وجود «فردی« بود که مرا همراهی می کرد؛ یک زن. جوان بود و جزئیات ظاهری او را به طور دقیق به یاد دارم. گونه‌هایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دو رشته گیسوان طلایی- قهوه‌ایش در دو طرف صورت، چهره زیبایش را قاب گرفته بود. بار اول که او را دیدم روی یک سطح ظریف و نقش دار حرکت می‌کردیم که بعد از لحظه ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیون‌ها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند به جنگلزارهای پایین سرازیر می‌شدند و مجدد به بالا و دور ما اوج می‌گرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت. لباس زن ساده بود، مثل یک کشاورز. اما رنگ‌هایش همان ویژگی درخشان، تأثیرگذار و سرشار از زندگی‌ای را داشت که در دیگر چیزهای حاضر در آن مکان به چشم می‌خورد. زن به من نگاهی انداخت، جوری که می گویم تنها پنج ثانیه از آن نگاه ارزش تمام زندگی تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهی بود که ورای تمامی اینها بود و فرای همه مراحل عشقی که این پایین در زمین شناخته‌ایم. چیزی برتر بود که همه انواع دیگر عشق را درونش داشت ولیکن از همه آنها بزرگتر بود. زن بدون اینکه واژه‌ای بر زبان آورد با من حرف زد. پیامش مثل نسیمی به درونم نفوذ کرد و همانجا در دم فهمیدم که همان است. فهمیدم دنیای دور و برمان نه رویا است و نه گذرا و بی‌اساس است، بلکه حقیقی است. پیامی که از زن گرفتم سه بخش داشت، که اگر بنا باشد به زبان زمینی ترجمه‌اش کنم، چیزی شبیه به این خواهد شد: «بسیار معشوقی و نازنین، تا همیشه.» «هیچ ترسی نداری.» «هیچ اشتباهی مرتکب نخواهی شد.» فیزیک نوین می‌گوید که جهان پیرامون ما یکپارچه و غیرمنفک است. اگرچه به ظاهر در دنیایی از تفاوت ها زندگی می کنیم، برپایه قوانین فیزیک، زیر این ظاهر متفاوت هر شیء و هر رویدادی در هستی در پیوند کامل با اشیا و رویدادهای دیگر است و به بیان دیگر «فرق باطن» وجود ندارد. تا پیش از تجربه‌ام، همه این نظرات برایم جنبه انتزاعی داشتند و درک‌ناپذیر، اما امروز حقیقت‌های زندگیم را تشکیل می‌دهند. به این باور رسیده‌ام که کائنات بر اساس وحدت ایجاد شده است. اکنون می‌دانم که عشق را هم باید به این معادله افزود. دنیایی که من در اغمای بدون مغز انسانیم تجربه کردم همانی بود که آلبرت انیشتین و عیسی مسیح، هر دو، از آن سخن گفته‌اند و صد البته که هر کدام با روش بسیار متفاوت خودشان. من سال‌های سال به عنوان جراح مغز و اعصاب در معتبرترین مؤسسات جهانی خدمت کرده‌ام. می‌دانم که بسیاری از همکارانم بر این باور پافشاری می‌کنند که مغز، و به ویژه کورتکس، این عضو کلیدی، سر منشأ هوشیاری خاص نوع آدمی است. خود من هم همین طور فکر می‌کردم. اما این باور، این نظریه امروز در برابر من رنگ باخته و آنچه بر من گذشت در پهنه باورهایم جایی برای آن باقی نگذاشت. از همین رو قصد دارم باقیمانده عمرم را به بررسی ذات راستین هوشیاری بپردازم و به همکارانم در عرصه علم و نیز به جهانیان نشان بدهم که ما پدیده‌هایی بسیار بسیار فراتر از مغزهای فیزیکی خود هستیم. در دنیای امروز بسیاری بر این عقیده‌اند که واقعیت معنوی دین در دنیای مدرن قدرت خود را از دست داده و علم، در برابر ایمان، راه رسیدن بشر به واقعیت وجود است. پیش از این تجربه، من نیز تا حد زیادی در صف طرفداران این مکتب بودم، اما امروز متوجه شده‌ام که این دیدگاه به شدت ساده‌انگارانه است. تصویر مادی‌گرا از کالبد و مغز به عنوان مولدان هوشیاری، و نه ظرف آن، محکوم به شکست است. در مقابل، تلقی نوینی از کالبد و ذهن ظهور خواهد کرد که هم اکنون هم نشانه‌هایش را می‌توان مشاهده کرد. این دیدگاه نو به همان میزان مبتنی بر دین است که بر دانش استوار و غایتش را چیزی قرار خواهد داد که بزرگترین دانشمندان بیش و پیش از هر چیزی در طول تاریخ بشری همواره در جستجوی آن بوده اند؛ چیزی به نام حقیقت


[ شنبه 91/7/29 ] [ 7:58 صبح ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

پدر فداکار

یک مرد 42 ساله سوئیسی سه پسرش را که در دریا در حال غرق شدن بودند، نجات داد اما خودش به دلیل سکته قلبی درگذشت.


به گزارش روز چهارشنبه جام جم آنلاین به نقل از لومتن، ساموئل آر پدر 42 ساله به همراه همسر و پنج فرزندش برای تعطیلات به ساحل ریمیلیانو در توسکانی ایتالیا رفته بودند که ناگهان سه پسر 9،11 و 14 ساله اش را مشاهده کرد که گرفتار امواج خروشان دریا شده‌اند و  نمی‌توانند خود را به ساحل برسانند.
 
 پدر فداکار به میان آب های خروشان دریا رفت و توانست هر سه پسرش را از آب بیرون آورده و جانشان را نجات دهد اما خود او به دلیل تلاش بیش از اندازه بدنی و نیز نگرانی اندکی بعد از نجات فرزندانش در آب های کم عمق ساحل سکته کرد و درگذشت.
 
پدر فداکار در مقابل چشمان همسر و پنج فرزندش از پای درآمد. پسر بزرگ، همسر و یک عابر جسد ساموئل را از آب بیرون آوردند.
 
در این وقت از سال ساحل ریمیلیانو برخلاف تابستان خلوت است.


[ پنج شنبه 91/7/27 ] [ 7:59 صبح ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

حشرات خیس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ دوشنبه 91/7/24 ] [ 7:36 صبح ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

هفت صبح:

- خیلی پیش اومد خودمو به سرماخوردگی زدم که مدرسه نرم ... اما من هنوز
موندم اون دکتری که منو معاینه می کرد و می گفت: مریضی و چند جور قرص و
دوا می نوشت تا خوب بشم، مدرکشو از کجا گرفته بود!

- آخه من نمی دونم این W چیه تو لغات این دهه هفتادیا و هشتادیا ... می
نویسن …ba W she, a Wre, ba Wba کی
 مدرسه ها باز میشه راحت شیم

- معلوم نیست این درس عبرت چند واحده، لامصب تموم نمیشه

- از کلید محترم «پ» در کیبورد می خواهیم یه جارو مشخص کنه واسه خودش و
همیشه همونجا بتمرگه که تو هر کامپیوتری جاش عوض نشه

- ولی خداییش بیاییم ظاهربین نباشیم. بعضیا ممکنه در ظاهر بی شعور به نظر
بیان اما وقتی باشون می گردیم و بیشتر می شناسیمشون می بینیم که باطنن هم
بی شعورن!

- وقتی پشت آیفون می پرسیه «کیه؟» 95 درصد مردم میگن «باز کن»، 5 درصد
باقیمونده هم میگن «منم»

- یکی از اشتباهاتمون اینه که گاهی کسایی رو تو زندگیمون راه می دیم که تو طویله
 راهشون نمی دن

- خیلی دوست دارم یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابو ببینم، برم
پیشش بگم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم!»

- خوش به سعادت این نسل جدید که کلی سرگرمی دارن. والا سرگرمی نسل ما یه
چرخ گوشت بود که دستمون رو می کردیم توش دستمون تا زانو قطع می شد! بعدش
کانال پنج برنامه در شهر نشونمون می داد کلی حال می کردیم

- آی فون 5 هم اومد و تو نیومدی، خاک بر سرت

- تو خیابون یه تصادف شده بود. همه جمع شده بودن. منم برای اینکه صحنه رو
از نزدیک ببینم از اون ور داد زدم گفتم «برید کنار، برید کنار من پدرشم»
وقتی که رسیدم دیدم اونی که
 تو خیابون افتاده الاغه!

- سال ها گذشت و گذشت و گذشت و ساندیس ها کماکان تولید شدند و
تولیدکنندگان نوشتند از «اینجا» باز کنید و مردم همچنان از «آنجا» باز
کردند!

- اینایی که از پاییز بد میگن، بعدازظهرای پاییزی نرفتن تو حیاط خلوت
بشینن، یه استکان نسکافه بخورن که بفهمن پاییز یعنی چی

- طرف شش ماهه دماغشو عمل کرده هنوز چسب میزنه! اینا همونان که برچسب
تلویزیون و مایکروفر و پلاستیک صندلی ماشیناشون رو نمی کنن

- ترسناکترین لحظه دنیا لحظه ای که سوار یه تاکسی خالی می شید و راننده
دیگه مسافری سوار نمی کنه. حتی مسافرایی که هم مسیر شما
 هستن!

- ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند. شلغم نشدیم
یکی کوفتمون کنه خوب شه. ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه. . قره قوروتم نشدیم دهن
همه رو آب بندازیم

- هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یه تیکه از سرعتگیر کنده شده باشه و
آدم بتونه دوتا چرخ ماشینشو از اونجا رد کنه

- غیرممکنه توی مدرسه های اینجا درس خونده باشی و این جمله رو نشنیده
باشی: «ببینید همه تون صفر بشین، یه دوزاری از حقوق من کم نمی کنن، همه
تون 20 هم بشید یه دوزاری به حقوق من اضافه نمی
 کنن!»

- یه همسایه پیری داریم، کلیپ کامران و هومن و دیده میگه چقدر این زن و
شوهر بهم میان!

- اگر زن ها دنیا رو می گردوندن هیچ جنگی وجود نداشت فقط چندتا کشور با
هم قهر بودن و حرف نمی زدن!

- حساب کنید قیافه دخترای دوران حافظ و سعدی چه جوری بوده که خال کنج لب
یار آپشن محسوب می شده!

- این یکی رو هیچ وقت نفهمیدم واسه چی یاد گرفتم. می خوام بدونم کسی هست
«ب.م.م» و «ک.م.م» (ریاضی) در طول زندگیش به دردش خورده باشه؟

- اتاقمو تمیز کردم هر چی بشقاب و دستمال کف اتاق بود بردم. حالا نیم
ساعته دوتا هسته میوه تو دهنمه جایی ندارم بندازم

- پیر
 شدم آخرش نفهمیدم کاربرد مداد سفید تو جعبه مداد رنگی چی بود

- به یک کبری جهت پاره ای از تصمیمات نیازمندیم

- شبا وقتی سوار تاکسی می شم به این فکر می کنم که مثلا رمز عابربانکمو
چی بگم به راننده یا اگه پیچید تو فرعی چجوری در ماشینو باز کنم بپرم
بیرون

- این روزا آدم جرات نداره با یکی درد دل کنه. یارو تا بهت ثابت نکنه از
تو بدبخت تره ولت نمی کنه

- از مزخرف ترین اتفاقات نصفه شبا، این صدای شکسته شدن قولنج وسایل خونه
ست. مخصوصا تلویزیون و وسایل چوبی هی شبا قولنج شون می شکنه، آدم
لوزالمعده اش میاد تو حلقش!

- ماکارونی عزیز
با
 سلام
لطفا از قیمه یاد بگیر. اونم مثل تو نارنجیه ولی دور دهنمونو به شعاع
پنجاه سانت رنگ آمیزی نمی کنه!

- نسل ما جوراب زنونه مشکی آویزون به شیر حموم دیده

- می خوام گلکسی نوت بخرم، نه به خاطر امکاناتش، نه به خاطر کیفیتش بلکه
به خاطر سایزش. آخه تنها گوشی موجود دربازاره که از سوراخ توالت رد
نمیشه! یعنی عمرا بیفته توی چاه

- این آینه آسانسور معلوم نیست چه نیرویی توش نهفته که آدمو وادار به
شکلک درآوردن می کنه

- وراثت چیزی است که وقتی بچه تون از خودش نبوغ در می کنه بهش اعتقاد پیدا می کنید.

- کاش می شد فهم و شعور را سهمیه بندی
 کرد. حداقل بعضی ها ماهی 60 لیتر شعور بهشون تزریق می شد.

- سوالات رایج مربوط به موبایل:

سال 76: آنتن دهیش چطوره؟
سال 79: چقدر شارژ نگه می داره؟
سال 82: دوربینم داره؟
سال 85: دوربینش چند مگاپیکسله؟ صداش چطوره؟
سال 88: تاچه؟ یا از این معمولیاس؟
سال 91: آندرویده؟
سال 94: اخلاقش چطوره؟!
سال 1400: درکت می کنه یا نه؟
سال 1403: به اندازه کافی بهت توجه می کنه؟ یا می خوای باهاش بهم بزنی؟


[ پنج شنبه 91/7/20 ] [ 10:22 صبح ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

همدان، دیزی و کماج

آش برنج می‌خواهید، بروید همدان. آش بروش می‌خواهید، بروید همدان. تله کنجی می‌خواهید، بروید همدان. سرکوله می‌خواهید، بروید همدان. برساق و سوجوق و باسوق و پیکه چوک و نان نارگیلی می‌خواهید هم بروید همدان. دیگر چه بگوییم که مطمئن شوید همدان یکی از بهترین انتخاب‌ها برای سفر  است. بازهم بگوییم؟ هنوز راضی نشده‌اید؟ اگر کماج می‌خواهید بروید همدان، اگر انگشت پیچ می‌خواهید بروید همدان و اگر قیسی، مویز، شیره انگور و حلوا زرده می‌خواهید باز هم بروید همدان.
 

اینها تازه جاذبه‌های خوراکی همدان هستند، چون اگر سفال، سرامیک، چرم، فرش، گلیم و جاجیم هم می‌خواهید باید بروید همدان. اگر شیفته تاریخ و تمدن هم باشید باید راهی شهرهمدان شوید. بروید به سرزمین مادها، زادگاه میرزاده عشقی، شهرشیرسنگی، کتیبه گنجنامه و خواهر خوانده کارلس روهه آلمان.

لطافت شعرهای باباطاهر و فلسفه سینایی را هم باید درهمدان لمس کرد، درست در کنار مقبره‌هایشان؛ اما مگر می‌شود به همدان رفت و طعم دیزی‌های سنتی‌اش را نچشید؟ غیر از غذاهایی که قبلا اسمشان را آوردیم، می‌گویند همدان غذای سنتی خاصی ندارد. حتما منظور گوینده‌ها این است غذای خاصی که باب دندان مشتری‌ها باشد در رستوران‌ها سرو نمی‌شود، چون حتما انواع آش چیزی نیست که مردم بخواهند در مسافرت‌ها بخورند. اما به هر حال اگر در همدان هستید یا قصد رفتن به آنجا را دارید، دیزی همدانی یادتان نرود.

 


شهر ترشی‌ها


همدان دیار ترشی ها و مرباهای عجیب و غریب است. همدانی ها از پوست هندوانه، ترب سیاه و حتی پوست لیموترش و کدو مسمایی مربا درست می کنند. ترشی گردو هم از ترشی های مشهور این استان است. آش میوه، خورشت غوره بادمجان و آبگوشت کلم و آبگوشت سیب سیرغوره از غذاهای معروف همدان است.

 
شیرینی‌های همدان 


همدانی ها یک حلوای مخصوص و بسیار خوشمزه دارند به نام زرده حلوه. زرده حلوا را با شکر، گلاب و زرده تخم‌مرغ درست می‌شود و رنگ آن زرد طلایی است. حلوا زرده را می توانید در شیرینی فروشی های معروف شهر ببینید.

 

اما از حلوا زرده که بگذریم، همدان با انگشت پیچش معروف است. انگشت پیچ یکی از سوغاتی های قدیمی این منطقه است که شکر، سفیده تخم مرغ و آب درست می شود. این دو شیرینی معمولا در ماه رمضان خورده می شوند.

نام کماج را هم که حتما شنیده اید! کماج نان شیرینی مخصوص همدانی ها است که از آرد برنج و شکر تهیه می شود. این شیرینی سنتی هیچ چاشنی دیگری ندارد اما بسیار پرطرفدار است.


[ پنج شنبه 91/7/13 ] [ 8:22 صبح ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

به سلامتی پسری که پولهای مچاله شدشو اروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت:
برای روز پدر یک کمربند می خوام..
فروشنده:چه جنسی باشه؟

پسر کوچولو:
..
..
..
..
..

فرقی نمیکنه فقط دردش کم باشه...

کاش به جای حجاب داشتن معرفت و وجدان اجباری بود

مرد سرت رو بالا بگیر از چی‌ خجالت میکشی؟
خجالت را باید کسانی‌ بکشند که نان را از سفره تو دزدیده‌اند
و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند.


کاش به جای حجاب داشتن معرفت و وجدان اجباری بود

 تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم
باز نه زخمهای من خوب میشود
نه زخمهای تو ... ! ! !

کاش به جای حجاب داشتن معرفت و وجدان اجباری بود

 دریـــغ نکنید ! بگـذاریــد واکــس بــزنــم
میخـــواهـم بــرق ِ آســمان را از کـفـش هــای ِ شمــا ، دنــبال کــنم !!!

کاش به جای حجاب داشتن معرفت و وجدان اجباری بود

کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...

کاش به جای حجاب داشتن معرفت و وجدان اجباری بود

خداوندا .....
قیامتت را بر پا کن!!!
تو اگر خسته نشده ای ، ما عجیب خسته ایم ..

کاش به جای حجاب داشتن معرفت و وجدان اجباری بود


[ سه شنبه 91/7/11 ] [ 7:33 صبح ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]

من سکوت خویش را گم کرده ام

ای سکوت ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من

فریدون مشیری


[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 4:27 عصر ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تخصص در برنامه ریزی و بودجه - مشاوره اقتصادی و تهیه طرحهای توجیهی فنی مالی و اقتصادی - طراحی ساختار سازمانی
موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 179
بازدید دیروز: 75
کل بازدیدها: 445551