سوری - فریازان | ||
نویسندگان
آخرین مطالب
خرید آسان
پیوندهای روزانه |
یکی از بستگان خدا شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد... آهای، آقا پسر ! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید! [ چهارشنبه 90/4/22 ] [ 2:10 عصر ] [ عباس سوری ]
[ نظرات () ]
|
درباره وبلاگ تخصص در برنامه ریزی و بودجه - مشاوره اقتصادی و تهیه طرحهای توجیهی فنی مالی و اقتصادی - طراحی ساختار سازمانی
موضوعات وب
لینک های ویژه
آرشیو مطالب
صفحات دیگر
امکانات وب بازدید امروز: 2 بازدید دیروز: 450 کل بازدیدها: 452411 |
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |