سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوری - فریازان
 
قالب وبلاگ
نویسندگان

عاقبت درس نخواندن!

ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بکنید که او کی بود) این بنده خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی کار بنائی و عملگی ساختمان (از همین کارگرهائی که کنار خیابان می ایستند تا کسی برای بنائی بیاید دنبالشان)

از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می کند:

یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن کار میکنم. حالا ببین! اگه کار نکردم! نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه کنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش که ما رو انتخاب کنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فکر کردیم میخواد آدرس بپرسه واسه همینم کسی به طرف ماشینش حمله نکرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره کرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم. رسیدم نزدیکش که بهم گفت: میخواستم یه کار کوچیکی برام انجام بدید. من که حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می کنم در خدمتم.

سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای که این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز کارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مکالمت درونی ایشان است اینها!)

وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.

بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا کرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچه ها کارتون دارم!

پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی کار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!

بچه هاش که اومدن با دست به من اشاره کرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون!

بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.

بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف کردید! چقدر بدم خدمتتون؟

منم که حسابی کف و خون قاطی کرده بودم گفتم:

- همین؟

گفت:

- بله

گفتم:

- میخواید یه عکس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟

گفت:

- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!

گفتم:

- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!

گفت: خواهش می کنم لطف دارید آقا!! اگر ممکنه بگید چقدر تقدیمتون کنم؟

منم که انگار با پتک زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما که با ما همه کار کردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!

نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا


[ چهارشنبه 90/4/22 ] [ 2:15 عصر ] [ عباس سوری ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تخصص در برنامه ریزی و بودجه - مشاوره اقتصادی و تهیه طرحهای توجیهی فنی مالی و اقتصادی - طراحی ساختار سازمانی
موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 203
بازدید دیروز: 450
کل بازدیدها: 452612