....
شهر من ، شهر دل است
عاشقی شغل من و پیشه ی من شیدایی ست
خانه ام پشت خرابات مغان ، کوچه ی عشق وجنون
جنب میخانه ی حافظ باشد
من مهاجر هستم
دیر سالی ست که از کشور روح
از بهشت جاوید ، پدرم رانده شده است
پدرم ساکن ان باغی بود
که در ان جویی از شیر وشکر ، شهد وعسل جاری بود
میوه از شاخ درخت ، در دهانی افتاد
پدرم در گذر وسوسه ها
همه ی روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
من امروز همه ی دنیا را ، میفروشم به جویی مهر وکمی عشق
و دگر هیچ ، همین
سالیانی ست در این شهر ، گیوه ها فرسودند
پاها را بنگر ، کوچه پر ابله است
چشم من را بنگر که چه خسته است ز بیداریها
نازنینم دیریست که به هر کوچه ، به هر خانه
به هر پنجره ای و به هر برکه ی اب
و به هر شاخ درخت و به هر قله ی کوه
عشق را میطلبم
سالیانی ست به روز و به تاریکی شب
و بر این گنبد فیروزه تو را میطلبم
نازنینم ، من جنت را نه به گندم ، نه به جو
می فروشم به نگاهی ، اهی !!
....
|